prenss



بپر به ادامه مطلب که داستان خیالی خود را نوشتم من کیم ایرس ادلایت اه راستی بدون نظر بیرون نمیروید

روز افتابی بود خواهرم عما انجا نشسته بود و با حیوانات حرف میزد او در کودکی زبان حیوانات را بلد بود میخواستم برم پیشش که خواهرم لینا صدام زد من رفتم پیشش دیدم که داره یک لباس عروس زیبا را دست میزنهازش پورسیدم که چیکارم داره اون گفت میخواهم این لباس را در مهمانی فردا بپوشی. یادم رفته بود من فردا میخواهم همه را با این لباس غافل گیر م روز مهمانی رسید و من لباس عروس و تاجم را سر گذاشتماماده شدیم و سوار لیموزیل شودیم همه با دیدن من در لباس عروس شگفت زده شودند.در انجا با دوستانم داشتم صوحبت میکردم که پدرم مهمان ها را صدا زد همه جمع شوده بودند. یعنی پدر چی میخواست بگه. پدرم با صدای بلند به همه کسانی که در مهمانی شرکت داشتند گفت;من جانشین اینده ام را انتخواب کردم جانشین من کسی نیست جوز پسر خوندهم ویلیام رابنز . همه تعجب کردند پدردم دوباره بدون این که به کسی بگوید با یک زن دیگری ازدواج کرد اخه چرا من هی به خودم میگفتم که پدر خاعن است او خودش به مادرم اهد بسته که تا اخر زندگیش عاشق کسی جوز مادرم نباشه خاعن این داستان ادامه دارد


دنیای که مال ما دوتاست عشقی که همیشه مال ماست فقط توی که میتونی حالم رو بهتر ی فقط توی که میتونی صدامو بشنوی لطفا بگو که دوستم داری تمام دار و ندارم عشق و تمام کارم فقط تو هستی

صدای گنجشک ها همجا شنیده میشود.گل ها همه شاداب بودند.و اسمان صاف روز اول مدرسه بود و اریسا داشت به دبیرستان جدیدش فکر میکرد.وقتی به کلاسش رسید یک گوشه از کلاس نشست و صورتش را پوشاند.اریسا در همین حال بود که صدای جیغ و داد بچه ها شنیده شود.اون جیغ ها به خاطر اون پسر باحالبود که وارد کلاس شود.-ببینم اینجا چه خبره.-خوب اون پسری که تو اونجا میبینی اسمش ارم بی هست . این پسر پرنس مدرسمونه.-اها که اینطور پس بخاطر همین همه دخترا تا دیدنش شور و شوقی بهش نشون دادن.-اره ها اون اون داره میات سمتمون.ارم بی به طره اریسا و اون دختر که اسمش لیندا بود می امد اما ناگهان پاش رو گذشت روی میز اریسا و گفت:از جام جوم بخوراریسا نمیدونست باید چیکار ه او در همین حال بود که شالگردن رو صورتش رو برداشت و گریه کرد و از انجا رفت.-اون کی بود؟-من خودم هم نمیدونم ولی چهره خیلی نازی داشت لینداتو میشناسیش؟-ام تازه باهاش اشنا شودم.بعد همه به صورت ارم بی خیره شودن بعد ارم بی از انجا رفت که به باغ مدرسه رسید و صدای گریه یک دختر را شنید به نزدیکی های صدا رفت و اریسا را دید.-هوی چرا حالا اونجا نشستی و داری گریه میی؟-نباید بخاطر اون حرفی که بهم زدی گریه م؟-خوب-شما پسرا همیشه اینطوری هستید.و ایرس سعی داشت که از انجا برود که ارم بی مانع رفتن او شود.چ.چیه؟-ببین من این کارم رو جبران میم متمعن باش.بعد صورت اریسا را بوسید و از انجا با سرعت رفت.


واو خیلی من هیجان دارم هم یعنی به نظر شما ارم بی در دنیای واقعی هم همینکار رو باهام خوب تا قسمت بعدی خدا نگه دار بای بای^^


ادامه مطلب

نام:عما ادلایت-سارا


نام:استیفانی ادلایت-استیفانی برون


اولیویا ادلایت-ایزابل


ریون ادلایت-ریون


لینا ادلایت-مارینت


ایرس ادلایت-اریسا کوا کوکو چان


ارم بی-امیر حسین


هیوگو رابنز-سامان


kWNرابنز-امیر


اوتا -دریا


ایوس ادلایت-پسره بنده


وایل-ویل


یو -سروش


خوب اینم از شخصیت های داستانم^^


و لی غمگین نباشید فصل سوم به شخصیت های بیشتر نیاز داریم^^


برای همین باما هماهنگ باشد تا در این داستان ها شرکت ید^^


این داستان زیبا و عاشقانه درباره دختره زیبای است که روزی بخاطر پدر و مادرش به یک دبیرستانی دور از شهر


خود منتقل شود.و در ان دبیرستان پسری هست که همه دخترا ازش خوششون می امد و او ملقب به


پرنس بود.در همین حال وقتی اون دختر که اسمش اریسا بود از اون کمی بدش می امد


ولی با گزشت ماجرا های رومانتیک و جزاب اریسا از پرینس دبیرستان خوشش امد


و.


یچوا مینا سان امروز براتون یک خبر از داستانم اوردم همونطوری که در قسمت اول معلوم بوده است شخصیت اصلی داستان دختریه به نامه لینا و بخاطر یک موضوع کوچیک ایرس یعنی من در قسمت های اینده نیستم ولی دارم روی نصخه کوچک داستانی کار میم البته شاید امروز یا فردا اون رو بنویسم و تمام موارد این داستن رو براتون توی وب میزارم^^


ادامه مطلب

پس واقعا تو پسر منی.-ایاین امکان نداره.-نانی حالا امکان داره.استیفانی ایرس و ایوس در همین حال بودن که یکدفعه یک پسر به


استیفانی خرد.-هواست کجاست.-ب.ببخشید عجله داشتم وای باید برم.استیفانی صورتش کاملا سرخ شوده بود و داشت در نور افتاب


همچون یک کریستال میدرخشید.-ام استیفانی اتفاقی افتاده.-نانی داره از خجالت میمیره.-هه اینطور نیست فقط اهتیاج به استراحت دارم.


استیفانی در همین حال بود که خوابش برد.صبح شوده بود و همه اماده رفتن به مدرسه بودن.وقتی رسیدند مثل همیشه استیفانی و ایرس.


از هم جدا شودند.وقتی استیفانی به کلاسرسید معلم داشت یک دانشاموز جدید رو معرفی میکرد.-بچه ها لطفا با دانش اموز جدید اشنا


شوید.سلام من اوتا هستم و از دیدن شما خیلی خشحالم.و یک چشمکی زد و نشست همه دخترا داشتن غر میزدند که چه پسره باحالیه


استیفانی هم در دل اونو خیلی دوست میداشت ولی نمیدونست چطوری باید عشقش را به اوتا عبراض د.زنگ خورد استیفانی هم حالش


خوب نبود و به هوایه تازه ای نیاز داشت.اوتا هم اونو دید و به دنبال او رفت چون میدانست که استیفانی حالش خوب نیست.برای همین


دنبالش رفت.وقتی رسید دید که استیفانی در حال اوفتادن است.و رفت جلو که لب استیفانی به لب اوتا خرد.استیفانی همینطوری رویه


اوتا افتاده بود.که استیفانی بلخره چشمش رو باز کرد و دید روی اوتا افتاده است.-ههههههههههههه خیلی ببخشید.-اشکاری نداره


و به راهش ادامه داد.-باورم نمیشه رویه اوتا افتادم و لبش رو بوسیدم.و لبخندی زدو رفت.استیفانی میخواست بره سر کلاس اما باز


لیدی پلگ پیداش شود.اما استیفانی متوجه نشود.لیدی پلگ تا میخواست استیفانی را نابود د.ویل امد و انرا محال کرد.-ها چییییی.


-محافظ اوقیانوس ها و فراتر از ان محافظ اوتا از سرزمین افیدیا هستم و به تو عجازه نمیدم که به استیفانی عاصیبی برسونی.


استیفانی خیلی تعجب کرده بود.-یعنی تومحافظی ها.-درسته و به تو قول میدم که تا زنده ام از تو محافظت م.


hearts;ادامه داردhearts;


hearts;ادامه مطلبhearts;

-استیفانی چان.-بله.-چطوره امروز رو باهم بریم بیرون.-اه باشه.بعد استیفانی و ایرس باهدیگر رفتن بیرون.اونا کل روز رو باهم بودن وکار ای


سرگرم نده انجام میدادن که یک دفعه یک شوعایه بزرگ بالایه سرشون امد و یک پسر بچه افتاد رو سر ایرس.-اخ این دیگه از کجا پیداش


شود.-نانی تو دیگه کی هستی.-اون شعاببینم ازز چه سرزمینی امدی اصلی یا نجیم . -نانی از سرزمین افیدیا نانی اصیل.-پس چرا من


نمیشناسمت.-من از اینده افیدیا امدم و نشانه هارمونی افیدیا را دارم.وقتی ایرس و استیفانی اون عشاره رو دیدن خیلی تعجب کردن.-ای.


این عشاره مال تو نیست ایرس.-ها ا.اره.ایرس کمی تو کیفش جستجو کرد و دید کهنوز عشاره هارمونیش تو کیفش است.-توکی


هستی.-من ایوس ادلایت پسر ملکه2سرگتی ایررس ادلایت هستم و نشانه عشق را دارم.-چییییییییییییییییی.بعد یک صدای خوفناک به


گوش رسید.ایوس خیلی ترسیده بود و پشت ایرس قایم شود.-اونا دنبالمن.-کیا.بعد یک زنه با چهره ترسناک اما زیبا امد و جلوی انها ایستاد


-شاهزاده ایوس اینجا جایه تو نیست پسرم سری با من برگرد.-نههههههههههههههههههه ایرسلطفا نجاتم بده اون لیدی پلگه.-لیدی پلگ


دیگه کیه.-لیدی پلگ همون منم در سرزمین تاریک.من عجازه نمیدم که دستت به پرینس ادلایت برسه همین حالا دور شو.-چطور جرعت


میی.بعد سه پسراز ان طرف جلو امدن و گفتن.-تو چطور جرعت داری که پرینس عشق رو تعدید میی.-تو باید شرم ی ای


افریته.-ایرس الان نجاتت میدم.بعد تا لیدی پلگ اونا رو دید لبخندی زد و از انجا رفت.-ش.شما کی هستین.-بهتره که دیگه سر راه ما


سبز نشی خانم خانما.بعد از این که اون حرفش رو تمام کرد.هر سه پسر از تاریکی به بالا رفتن.


-اونا چقدر مثل محافظ ها هستن.-یااینا باما هستن یا علیه ما.


hearts;ادامه داردhearts;


روزی من بودم یک ستاره اما عاشق شودم دوباره عاشق چشماشو دردسراش شودم من اخه چراااا ای کاش باهم شکوفه میشودیم.قلبمون رو باز و باز تر میکردیم -من الان عاشق چشماتونم من در انتزارتون میمونم من فقط اینجا موندم که چطورییییییییییییی یکیتونو انتخواب م -تنها ارزوی من شنیدن صدای توست خدایش دلم میخواهت بغلت م بوبوسمت ولی چطورییییییییی دنیامو گذاشتی رو سرم دلم نمیخواست جوابت رو بدم ولی انگار عجازه گفتن رو ندارم خدا چیکار م.من فقط حالا تو روو میخواهم بیا بشینیم زیره ستاره ها اواز بخونیم اهنگ عشق را بگیم باهم دوست دارم .بیا بغلم دیوونه بارم. ولی بی تو من احمق و بیچاره میمانم پس بمون کنارم

روزه افابی بود لیوی جلوی در منتظر خواهرش ملیسا بود.که یک دفعه صدای کنسرت گروه امپراتوریت موزیک را شنید.و رفت جلو کنسرت تمام شوده بود و لیوی لیوی هم خرد و خسته بود.که خاننده هرا خاننده گروه امپراتوریت موزیک را دید.و رفت جلو و پشت درخت قایم شود.و دید که هرا موهاش قولابی بود و اون پسر بود نه دختر.با تعجب گفتbrvbar;پس توتو پسری.اون سرش رو به طرف لیوی بورد و اون رو دید.لیوی میخواست فرار ه ولی بقیه گروه امپراتوریه موزیک جلوش را گرفتن.لیوی خیلی ترسیده بود و احساس میکرد که الان باید بخوابت.لیوی در همین حال بود که افتاد رو زمین.وقتی لیوی چشمش رو باز کرد دید که در خانه گروه امپراتوریت موزیک است.لیوی رفت جلو و دوباره اونو دید.که پسرا جلوش رو گرفت.-هم انگار چاره ای نداریم.-وای باید تورو ایدل یم این غیر ممکنه هم. خوشحالم که تورو سالم دیدم.-چیش هوی ارول تخسیر توه مگه نگفتیم که موهاتو بعد از اجرا در نیار.-هم حالا هرچی.-ش.شما کی هستین.-هم به تو چه جاستین این چه حرفیه لیوی دیگه جزع گروه ما هست.-م.منظورتون از این حرفا چیه.-ها ببخشید عضیت شودی من برون ان هدرسون خشن گروهه اپراتوریت موزیک است.-چیش من ریکو کویین گروه هستم.-ایوس پرینس گروه هستم.-ارول رهبر گروه .-زن رسمی گروه هستم.-و قرار که تو عضوی از گروه امپراتوریت موزیک شودی.چی من.


شبی تاریک و خوفناک بود در اون روز لیندا در حال فرار کردن از یک عده اشخاص بود.-از اونطرف رفت بریم دنبالش نباید زنده نگه داریم این افریته رو.-وای من خیلی میترسم خدایا کمکم .لیندا در همین حال بود یک پسر بچه ای او را نجات داد.-ام خیلی ممنونم.-نمیخواد تشکر ی فقط دنبالم بیا.-چشم.و بعد به راهشون ادامه دادن که به اخر خط دربازه رسیدند.-دیگه وقت نداریم از دربازه عبور اینطوری به سرزمینیکه من زندگی میم میرسی.-ولی تو چی؟.-برو.و بعد آن پسر لیندا رو به طرف دربازه انداخت و دربازه را نابود کرد تا لیندا توان عبور را نداشته باشد.از ان روز70 سال میگذره . صبح بود و لینا در حال فکر کردن به این که او کی بود در سابق فکر میکرد چون حافظش رااز دست داده بود و میدانست که سرگتی مادر واقعی او نیست.-لینا چی شوده؟-هیچی داشتم کمی فکر میکردم.-میدونم که چقدر سخته که این چیزارو به یاد بیاری منم بعد از ان که پدرم حافظم رو درباره بردرم پاک کرد خیلی ناراحتم.-برادرت شاهزاده طلایی اون خیلی پسر مهربونی بود؟-بیچاره من یادم نمیات.-از دسته توپول در دهان.بعدلیندا با لبخند از جاش بلند شود . و برای مهمانی خانواده ادلایت و رابنز آماده شود.وقتی همگی آماده شودن سوار لیموزیل رفتند.ولی باز لینا در همین فکر بود . که یکدفعه انفجاری اتفاق افتاد.و ماشین به یک دیوار خورد.اما ادلایت ها بخاطر این که فرشته هستند از انجا زنده بیرون امدند.-چه اتفاقی داره میفته؟-این کار ریمون حتما.بعد ایرس استیفانی و لینا به فرشته تبدیل شودن و به محل رسیدند . و یک غول بزرگ را دیدند که دره تمامخونه ها را خراب میی.-من با استفاده از قدرتم میتونم تو یک دقیقه اونو شکست بدم.ولی برعکث حرف های ایرس غول شکست نخورد بل که ایرس شکست خورد.غول بخاطر این کار ایرس خیلی عصبانی شود . و با استفاده از قدرتش استیفانی رو هم رویه زمین انداخت.-ایرس استیفانی نه..


روزی زیبا و افتابی بود اوتا هم کنار پنجره نشسته بود و اغوش غم در دل میگرفت.استیفانی تا اوتا را دید به سمت او رفت.-اتفاقی افتاده اوتا -خوب اتفاقی خاص که نیوفتاده.بعد استیفانی از پشت اوتا رو بغل کرد و گفت:-من تورو میشناسم اوتا لطفا بگو که چی شوده.-خوب موضوع مال چند سال پیشه که من در سرزمین براین زندگی میکردم . ماجرا از اونجای شروع شود که خواهر بزرگترم لیندا بعد از مرگ پدرمون تصمیم گرفت که آرزوی پدر را براورده ه و افسانه گل رز را بگیره.او تمام سعی خود رو کرد و بلخره تونست و لقب افسانه گل رز را مال خودش کرد.اما جایی از انجا میلینگید.چون یکی دیگه هم میخواست این لقب را بگیرد و اون اوتارو بود.-چی اوتارو؟-خوب اره.-ولی اون که خوشرو ترین پسر اون سرزمین بود.-خوب ادامه داستان.بعد اوتارو هر کاری کرد تا لیندارو نابود ه ولی نتیجه ای نداشت که در اخر لیندا قدرتش تمام میشه و اوتارو فرسته انتقام گرفتن رو داشت.او امد و لیندارو به سرزمینی دیگر تبعید کرد.و عدد ممنوعه لیندا777شود.و در اخر ما نتونستیم او را پیدا یم.مادرم برای این که از من محافظت ه منو به سرزمین شما سیرس فرستاد.و تنها نشانه ای که از او دارم . عشاره قلبی که روی بازوی خاهرم نشسته است.بعد از این که اوتا حرفش را تمام کرد . چشمش به چشم استیفانی خورد ک داره گریه میه.-استیفانی چی شوده؟-اوتا داستانت خیلی غم انگیز بود من واقعا متعسفم.بعد اوتا استیفانی را در اغوش گرفت و او را بوسید.و درهمین موقع لینا هم به فکر برادرش بود.آیا لینا به موضوع لیندا ارتباطی داره ؟ گویا بانو لیندا زنده است.این ها را در قسمت بعد داستان خواهند دانست تا قسمت بعدی خدا نگه دار


-همجا ساکته و ترسناک ولی باورم نمیشه من عادت کردم. اسم من کارل انتزمونه و از دیدن شما خوشحالم.روزی آفتابی و زیبا بود


اونم برای اولین بار در سرزمین گم شوده.کارل کنار پنجره نشسته بود و داشت کتاب میخواند.که میتسا وارد اتاقش شود و کتابش رو ازش گرفت.-باز چیکارم داری خواهر کوچولو؟.


-به من نگو خواهر کوچولو من میدونم که برادرم نیستی حرف بزن همین الان.بعد کریستال جادویی خودش رو برداشت و به سمت کارل


-باشه من کای ادلایت پسر ارشد کویین سرگتی و امپراتور آینده سرزمین افیدیا هستم.-میدونستم .بعد ریمون به انجا آ مد


و وقتی دید که میتسا با کریستال جادویی قصد جان کای رو داره .-میتسا! چطور جرعت کردی که به برادرد دست بلند ی؟-ولی پدر او از خانواده ادلایته


-چرت نگو میدونی که عالیس مادر دومتون دروغ نمیده.و بعد میتسا از اتاق کای بیرون رفت کای کمی نگران شود به اتاق عالیس رفت.


-خانم میشه یک سوعالی بپرسم.-هر جور که راحتی.-افسانه گل رز هنوز زنده است؟.-قدرت های شیطانی نشانه ای زنده از او پیدا نکرده


ولی ریمون داشت درباره او حرف میزد و این یعنی که اون شاید زنده باشه.اینو پرسیدی چون که تو این ماجرا دست اوردبی مگه نه؟


-اون بخاطر من نبود.و بعد کای از اتاق عالیس فرار کرد و همینطور از قصر هم بیرون رفت.که یک دفعه زمین خورد.


در همین حال مونده بود که یک مرد او را پیدا کرد و به خانه خود بورد.-تو کی هستی؟.-یک دوست نگران نباش.بعد ان مرد نشانه قلب کریستالی پشت موچ دست کای رو دید


-پس تو کای الایت هستی خواهر ایرس ادلایت مگه نه؟.تتو از کجا فهمیدی؟



-تو تو از کجا فهمیدی که من کیم؟.-از عشاره ای که ملکه روی پیشونیت گذاشته معلومه تازه عصر زیر چشمات که نشانه یک جنگه

اونم با افسانه ای که در افیدیا شهرت داشت.-چرا اخه همتون فکر میید که من اونو نکشتم من عاشقش بودم

مگه میشه اونی که یکی رو بیش از اندازه

دوست داشته باشه بکوشه ها؟-اینو بایدبه ایرس بگی اونه که

بخاطر حرفات این همه زجر کشیده کای.-م.مگو اون زنده هست؟

-اره سرگتی خودش رو فدایه دخترش کرد.بعد کای یک گوشه نشست

و گفت:یعنی مادرم دیگه.-بله اون مرده.و کای عشک از چشمان

کریستالیش بارید.-کای من میتونم تورو به لیندا برسونمت

-واقعا چطوری؟-باید به انسان تبدیلت م و بفرستمت اونجا.

با این که کای میدونست که بعد ار این نمیتونه دوباره به فرشته تبدیل

بشه باز موافقت کرد.اون مرد عجیب غریب کای رو به دنیای انسان ها برد

وقتی کای چشم هایش را وا کرد دید که کنار یک مدرسه ایستاده

-ممن کجام؟ کای در همین حال بود که یک دختر خورد بهش.

-اخ بابا مراقب باش.!-ام ببخشید.چشم های کای تویه چشم ان دختر

پیچید و شباهت او و لیندا را دید.-تو لیندا هستی؟


در این مسابقه شما باید داستان زیر را به صورت دلخواه کامل کنید.مارینت -سابرینا و کلویی در حال کار کردن برای پروژه جدیدشون بودن که ادرین امد .-ام مارینت میای بریم جایی کارت دارم.مقام اول:استیکر میراکلس مقام دوم :دکمه کت نوار مقام سوم عکس خودتون در انیمیشن میراکلس


زشته که دیگه کنارم نباشی

قلبم رو یکی یکی به پاشی

من دوست دارم خیلی زیاد

رنگه چشمات بهت میاد

ای گل زیبای من

ای فرشته رویای من

ای گل رز پر رنگ و بویم

بیا کنارم تا بهت بگویم

-تو لیندای؟

-ام انگار اشتباه کردی ببخشید عجله دارم

و لیندا از انجا با سرعت رفت ولی باز کای میدونست

که ایندختر زیبا به لیندا ربتی داره.

-وای عجب اشتباهی هف به هر حال اینپیرمرد

منو کجا اورده؟

-مراقب باش

وقتی ان دختر اینو گفت دیر شوده بود و توپ تنیس به سر کای خورد.

-اخ مراقب باش بابا

-وای ببخشید سن.سنپای

بعد یوهو کای نگاهش به صورت قرمز ان دختر شود.

کمک دخترا درباره کای پچ پچ میکردند.

کای خیلی تعجب کرده بود که چرا همه دارن بهش خیره میشن

-وای انگار داری مقامم رو از همه میگیری.

-هه؟

-شوخی کردم دانش اموز تازه وارد هستی؟

-ام اره فکر کنم

-پس به اکادمی استار ایدول خوش امدی

-ام ممنونم ولی شما کی هستید؟

-من ایرس پرنسس مدرسه هستم از لباسام معلومه خخخخ

-ایرس؟

-اهم

-ایرس ادلایت محافظ عشق و عدالت؟

-تو از کجا میدونی؟

-باورم نمیشه ایرس خواهر کوچولو این منم کای

-کای؟.نه امکاننداره کای خیلی وقت پیش نابود شوده.

-ایرس گوش بده سرگتی وقتی میخواست تورو به دست لیرا بسپاره من تو قصر نبودم.

-این دروغه

کای و ایرس در همین حال بودند که یک دفعه صدا جیغ یک زن را شنیدند.

به طرف صدا رفتند.دیدن که ساختمانی در حال خراب شودن هست.

کای تا ان صحنه را دید با استفاده از قدرتش

بچه زیر ساختمان را نجات داد .

-ام این قدرت

-درسته این قدرت هارمونی سلطنتی افیدیاست

-کای داداشم

و ایرس کای رو بغل کرد.


ادامه مطلب

این قسمت ساده و خنده دار است.

صبح بود و استیفانی داشت برای قرار امروزش با اوتا اماده می شود.

استیفانی امد پایین و ایرس رو دید

-صبح بخیر ایرس

-صبح بخیر اونا چان امروز خوشگل شودی

-خوب قرار دارم

-منم همینطور

-ای شیطون با کی؟

-با کیک شکلات خامعی

-وات!؟از دسته تو

بعد استیفانی خندش گرفت که یک دفعه کای امد

پایین و سلام کرد

-سلام

-اونی چان بیدارت کردیم؟

-میشه گفت

-ببخش مارا داداش جون

-بخشیدم فقط ماجرا چیه؟

-قرار من و اوتا

-کیک شکلات خامعی هورا

-این دیگه ایرس خودمونه

بعد استیفانی راه افتاد.

به مکان قرار رسید و اوتا رو دید مثله همیشه

جزاب و باحال بود.

-استیفانی امدی عزیزم

-اره مگه میشه برای همچین قرار مهمی نیام؟

بعد اوتا لبخندی زد و با استیفانی حرکت کردند

حالا بریم به عمارت ادلایت ببینیم ماجرای

کیک ایرس چیه؟

ایرس داشت مواد لازم رو روی میز اماده میکرد

که هیوگو و ایوس امدند

-نانی مامانی بابایی شعر نمیخونه

-ای زهره مار مامانی بابا عمو من الان در زمان

کودکیم اینجا بگو خانم

-نانی باشه

-هی هی هی هی پلنگ تو خودت میدونی

از اواز خواندن متنفرما

-هرچه خود دانی اصلا خودم میخونم

-نانی هورررررررررررااااااااااااااااااااااا!

-یک کیک دار خوشمزه شکلاتی و خامعی و خمیری

من این کیک رو نداشتم.داداشی کمک کرد

باهم پختیم کیک بی هم دم

-ای داد از دسته تو

ظهر شوده بود و اوتا و استیفانی باهم به عمارت ادلایت

برگشتند.

-وای چه بویه خوشی انگار کیک اماده شوده

-خخخخ اونم شکلاتی یامی

و بعد همه دور میز شروع کردند به خوردن کیک

که لینا امد.

-بچه ها یک خبر اوردم براتون!

-چی شوده لینا؟

-بلخره واندا خواهر کوچیکترمون برگشت

این داستان ادامه دارد


برو ادامه مطلب

روزی زیبا و افتابی در عمارت ادلایت بود

کای در حال گردش در کنار گل های رز قرمز بود

که صدای تفنگی رو شنید

از سربازها مخفیانه رد شود

داشت دور و برش رو نگاه میکرد که یک دفعه افتاد پایین

چند ساعتی بیهوش ماند

وقتی چشماش رو باز کرد دید که جایی دیگر هست

-اخ سرم من کجام؟

کای داشت اطراف خود را نگاه میکرد

که صدایی شنید

به طرف صدا رفت یک دختر رو دید که انجا قایم شوده بود

یواش یواش کنار اون رفت

-ببینم اینجا چیکار میکنی؟

-ام

-نترس ببینم مگه من رو نمیشناسی؟

-ام نه

ان دختر نمیدانست که کای یک پرنس هست و طلطنت دوم سرزمین

بزرگه افیدیا در دست او خواهد بود

اما با خودش گفت این موضوع رو نگه بهتره.

-من کای هستم از دیدارتون خوشحالم

-منم لیندا

-لیندا.چه اسم قشنگی

-ام.ممنون

لیندا و کای در همین حال بودند که باز صدا تفنگ به گوش رسید

لیندا با شنیدن این صدا دسته کای رو گرفت و او را از انجا دور کرد

-مگه اونا با تو چیکار داشتند؟

-اون ها میخواهن ما نجیب زاده ها رو نابود کنند

-چی!؟

-منم نمیدونم چرا ولی اگر من رو از بین نبرن از اینجا نمیرن

کای داشت دارباره این موضوع فکر میکرد که باران شروع

به باریدن کرد.

این دفعه کای دسته لیندا رو گرفت

ان دو با سرعت به سمت یک غار رفتند

وقتی رسیدن

خیلی خسته شوده بودند

و همانجا نشستند که به خواب ناز فرو رفتند

صبح شوده بود و کای

از انجا رفته بود

لیندا وقتی بیدار شود و کای رو ندید کمی ناراحت شود

در حال رفتن با خانه بود

وقتی وارد شود کسی نبود

به خاطر همین

بدون عجازه وارد اتاق پدرش شود

و تابلویی را دید که عکس یک پسرو یک دختر نشان میداد

و پایینش نوشته بود.

هنگامی که نور بر قلب اون برود

نگهبان افیدیا افسانه گل رز پدیده میشود

لیندا داشت به ان نزدیک میشود

که مادرش با صدا بلند گفت:

-لیندا تو اینجا چیکار میکنی؟

-ام

و لیندا گریش گرفت و از انجا دور شود

در حالی که با سرعت از انجا دور میشود

چشمانش پر از اشک شود و افتاد زمین

کمی انجا ماند

و چشمانش را باز کرد دید که کنار یک

گل رز نشسته

خوب این داستان هم ادامه داره

راستی این خلاصه داستان افسانه گل رز همون

داستان فرشته تاریک هست


-ایرس!

-مگه میشه خواهر برادرش رو نشناسه

-تو که به کسی نمیگی؟

-نترس نمیگم اونی چان

وقتی کای و ایرس در حال صحبت کردند بودند.لینا هم انجا بود

و تمام حرف هاشون را شنید.

وقتی کای بیرون رفت و لینا رو دید تعجب کرد تا می خواستم به لینا

همه چیز رو بگه لینا با به فرار گزاشت.

کای هم دنبالش راه افتاد

ان دو در حال دویدن بودند که کای دسته لینا رو گرفت و کشید سمت خودش

انها در همین حال بودند که یک دفعه لینا همه چیز را یادش امد

که چه کسی بود

و در سرزمینش چه نقشی داشت

لینا با اشک های زیبایش به کای خیره شود

-کای بلخره تونستم

-لینا!

و لینا و کای همدیگر را بغل کردند

اما کای نمیدانست که وقتی لینا تمام انها را به یاد بیاورد

قلب سیاه ملکه تاریکی ایوی دوباره در بدن لینا بزرگ و قوی تر می شود


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

burse رژيما | مجله رژيم درماني و لاغري f89 فقه و حقوق رسانه انشاطور جدیدترین اخبار و اطلاعات برنامه نویسی و سئو پی سی فا Moon Talker اخبار سایت بلگ بیست شهراد Shahrad