بپر به ادامه مطلب که داستان خیالی خود را نوشتم من کیم ایرس ادلایت اه راستی بدون نظر بیرون نمیروید

روز افتابی بود خواهرم عما انجا نشسته بود و با حیوانات حرف میزد او در کودکی زبان حیوانات را بلد بود میخواستم برم پیشش که خواهرم لینا صدام زد من رفتم پیشش دیدم که داره یک لباس عروس زیبا را دست میزنهازش پورسیدم که چیکارم داره اون گفت میخواهم این لباس را در مهمانی فردا بپوشی. یادم رفته بود من فردا میخواهم همه را با این لباس غافل گیر م روز مهمانی رسید و من لباس عروس و تاجم را سر گذاشتماماده شدیم و سوار لیموزیل شودیم همه با دیدن من در لباس عروس شگفت زده شودند.در انجا با دوستانم داشتم صوحبت میکردم که پدرم مهمان ها را صدا زد همه جمع شوده بودند. یعنی پدر چی میخواست بگه. پدرم با صدای بلند به همه کسانی که در مهمانی شرکت داشتند گفت;من جانشین اینده ام را انتخواب کردم جانشین من کسی نیست جوز پسر خوندهم ویلیام رابنز . همه تعجب کردند پدردم دوباره بدون این که به کسی بگوید با یک زن دیگری ازدواج کرد اخه چرا من هی به خودم میگفتم که پدر خاعن است او خودش به مادرم اهد بسته که تا اخر زندگیش عاشق کسی جوز مادرم نباشه خاعن این داستان ادامه دارد

داستان لاو ستار قسمت اول

داستان قشق ابدی من و تو قسمت1

عکس جدید شخصی های داستان های فرشته تاریک و عشق ابدی من و تو

خلاصه داستان عشق ابدی من و تو

خبر از داستان فرشته تاریک

داستان فرشته ای که انسان شود قسمت13

داستان فرشته ای که انسان شود قسمت12

لباس ,عروس ,مهمانی ,کسی ,داستان ,زد ,لباس عروس ,در مهمانی ,این لباس ,شرکت داشتند ,مهمانی شرکت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار مهم دنیا books98 pdsabz20 درگاه رسمی اطلاع رسانی فعّالیّـت های علمی پژوهشی دکتر رضا دادگر thalgoparis پيش به سوي داشتن مدرسه اي بهتر *26ماه انتظار با علائم ظهور* CyBeR 8 Naslek گلها